برتراندیش

داستان واقعی معاون یک روزه

معاون مدرسه بودن و به همراه دانش آموزان روزگار گذراندن یک از بهترین لحظات زندگی یک معلم می تواند باشد. خاطرات خوش اردوهای دانش آموزی و بذله گویی های دوران تحصیل در مدرسه همیشه در ذهن دانش آموزان پایدار و ماندگار است. داستان کوتاه معاون یک روزه را که در ادامه می خوانید یک داستان واقعی در یک از مدارس و در جریان برگزاری یک اردوی دانش آموزی رخ داده است. امید است مورد قبول واقع شود.
Bartaandish-pattern-1.png
Bartaandish-pattern-1.png
معاون 1 روزه

 آغاز داستان:

معاون یک مدرسه و همراهی با دانش آموزان از بهترین لحظات زندگی یک معلم است. خاطرات خوش اردوهای دانش آموزی و بذله گویی های دوران تحصیل در مدرسه همیشه در ذهن دانش آموزان پایدار و ماندگار است.

با تدبیر درست و هدفمند می توان یک دانش آموز را برای یک روز بعنوان معاون انتخاب کرد تا هم کارهای اردو به درستی انجام شود و هم مسئولیت پذیری در دانش آموزان نهادینه شود.

داستان معاون یک روزه یک داستان واقعی یکی از مدارس شهر مشهد و در جریان برگزاری یک اردوی دانش آموزی است. امید است مورد قبول واقع شود.

اگر به مطالعه و کتابخوانی علاقه مند هستید پیشنهاد می کنم بررسی 24 کتاب در حیطه موفقیت در چله کتابخوانی را از دست ندهید.

اردوی یک روزه:

قراره امروز دانش آموزان مدرسه به اردو بروند. همه امکانات از قبل آماده بود. به بچه ها سفارش گفته بودند که حتماً با خودشان صبحانه بیاورند. برای اینکه همه یکنواخت باشند تهیه یک غذا را تاکید کرده بودیم.

صبح زود حرکت کردم. وارد کوچه مدرسه که شدم تعجب کردم چون هنوز تا زمان حرکت یک ساعت مانده بود اما نیمی از دانش آموزان در اطراف مدرسه پرسه می زدند.

قبلا گفته بودم که از بین دانش آموزان خوب و مسئولیت پذیر یک نفر را به عنوان معاون یک روزه اردو انتخاب می کنیم. با ورود من بنیامین دانش آموز کلاس هشتم درب مدرسه را  باز کرد.

بچه ها بادیدن معاون مدرسه درآن وقت روز خوشحال شدند و همه با فریادهای خود منو تشویق می کردند. هر کدام جداگانه داد می زندند که آقا منو به عنوان معاون یک روزه انتخاب کنید.

محمدجواد دانش آموز کلاس نهم که خیلی خوشحال شده بود با همان صدای زمختش گفت: آقا شما هم میاین لطفا منو به عنوان معاون امروز انتخاب کنید.

من نیستم:

من در حالی که درب ماشین را قفل می کردم گفتم: نه متاسفانه امروز جلسه دارم. با گفتن این جمله بیشتر بچه ها چهره هایشان عبوس شد و من بیشتر از همه از چهره محمد جواد این را خواندم.

همه ناراحت شدند یکی گفت پس کی معاون یک روزه را انتخاب می کنه؟ می دانستم که بچه ها بیشتر برای بازی فوتبال دوست دارند که من همراهشان باشم.

ولی من از قبل برای رفتن به اردوی آنروز برنامه ریزی نکرده بودم. قرار براین شده بود که معاون پرورشی با بچه ها باشد. بچه ها هم این را می دانستند که مربی پرورشی مدرسه اهل ورزش نیست و از همین موضوع کمی دلخور شدند.

تا کارهای دیگر از قبیل تهیه نان و هماهنگی با سرویس و جمع آوری رضایت نامه های بچه ها و بقیه مسائل مربوط به اردو ردیف شد معلمین مدرسه هم رسیدند اما از مربی پرورشی خبری نبود.

با ورود مدیر زنگ مدرسه نواخته و بچه ها به صف شدند. حدود 95 نفر از دانش آموز مدرسه به اردو می رفتند واین یعنی تعطیلی درس و کلاس.

کلاس دانش آموزانی که به اردو نمی رفتند با هم ادغام می شد. مدیر قبل از هرچیز از کلیه همکاران به خاطر این اتفاق عذرخواهی کرد.

بقیه دانش آموزان هم به صورت کلاسی داخل حیاط مدرسه منتظر معاون پرورشی بودند تا سوار اتوبوس شوند هنوز یکی از سرویسها نیامده بود و ما وقت زیادی نداشتیم. 

اولین مشکل:

در همین لحظه مربی پرورشی مدرسه وارد شد و به سمت مدیر رفت و گفت: من امروز نمی توانم با بچه ها به اردو بروم. برایم مشکلی پیش اومده اگر امکان داره معاون مدرسه با بچه ها تشریف ببرند و من مدرسه رو اداره می کنم. مقاله 8 دلیل مهم برای برنامه ریزی اصولی را مطالعه کنید.

مدیر نگاه معناداری به او انداخت و گفت: چه مشکلی پیش اومده جناب آقای شاکری؟ آقای شاکری گفت: یه مشکلی ناگهانی پیش اومد.

امروز دامادمون از شهرستان میاد و فقط تا شب مرخصی داره برای خرید جهیزیه دخترم باید همراهش باشم. ببخشید دیگه خیلی تلاش کردم ولی خانمم راضی نشد. میدونید که جزء رسوماته دیگه.

سور عروسی:

مدیر گفت: مبارکه انشاء… سور عروسی رو کی می خوریم.آقای شاکری خندید و گفت: انشاالله.کارها ردیف باشه نیمه شعبان. مدیر هم از این قضیه خوشحال شد و گفت بهتر.

با معاون هم خوش می گذرد بهتره  آماده بشید تا با بچه ها بروید اردو. در حالی کارهای مربوطه را انجام می دادم گفتم: من خیلی دلم می خواد که با بچه ها برم ولی اولاً من امروز جلسه دارم دوماً من هیچ وسیله ای باخودم نیاوردم نه لباسی نه کفشی، هیچی.

آقای شاکری ساکش را به من داد و گفت همه چیز اینجا هست. مدیر هم گفت: من برای جلسه با اداره هماهنگ می کنم و بعد روکرد به آقای شاکری گفت: حالا که شما تشریف نمی آورید به بچه ها اعلام کنید فکر کنم خوشحال شوند.

مقاله چهارشنبه سوری از خرافه تا واقعیت برای شما مفید است.

مخصوصا که از صبح برای انتخاب معاون یک روزه پدر آقای معاون مدرسه را در آوردند. آقای شاکری گفت که نیازی نیست قبلا به بچه گفتم. بچه ها از شنیدن این خبر خوشحال شدند، آقای شاکری در شرف بازنشستگی بود و دل و دماغ بچه ها را کمتر داشت.

حرکت به سمت اردوگاه:

بچه ها که از نیامدن آقای شاکری خبر داشتند خوشحال و خندان با کمک مدیر و سه نفر از معلمین سوار اتوبوس ها شدند. من منتظر آخرین وسیله ماندم تا با بقیه دانش آموزان به اردوگاه بروم.

بالاخره بعداز یک ربع سروکله دو تا مینی بوس پیدا شد بچه ها باهم هورا کشیدند. مدیر از اینکه به جای اتوبوس مینی بوس آمده بود کمی دلخور بود ولی چاره ای نداشتیم.بچه ها سوار شدند و من آخرین کارها را انجام دادم.

درحالی که با مدیر و همکاران خداحافظی می کردم. آقای شاکری گفت: راستی مادر مرتضی التماس دعا داشت.به اون بچه  بیشتر توجه کن. مادرش با اصرار مرتضی ولی با اکراه رضایت نامه اش را امضاء کرد.

سری تکان دادم و گفتم باشه حواسم هست و سوار مینی بوس شدم. راننده که مردی بذله گو بود برای بچه ها آواز می خواند و همه او را همراهی می کردند.

هوا نسبت به صبح گرم تر بود. هنوز از شهر خارج نشده بودم که مدیر تماس گرفت و گفت: جلسه امروز شما کنسله قراره دوشنبه آینده برگزار بشه خبر دادم نگران نباشی.

من بیشتر خوشحال شدم سریع با همسرم تماس گرفتم و گفتم دارم میرم اردو ظهر برای نهار نمی آیم ظهر پسرمان را از مهد بیار خونه. صدای همسرم پشت خط راضی کننده نبود.

معاون 1 روزه
حرکت به سمت اردوگاه 

اردوگاه:

چهره بچه ها شاداب و پر نشاط بود. تا اردوگاه یکسره داد می زدند و التماس می کردند برای انتخاب معاون یک روزه . من هم بیشتر از همیشه دانش آموزان را زیر نظر داشتم.

قبل از رسیدن به اردوگاه موقعیت آنجا را برای بچه ها شرح دادم و از آنها خواستم حتماً برای انجام کارهایشان با معلمین و من هماهنگ باشند. ساعت هشت و پنجاه دقیقه به اردوگاه رسیدیم در طول مسیر تمام فکر من پیش مرتضی بود.

چند مدرسه دیگر هم قبل ما در اردوگاه بودند. اردوگاه شلوغ بود. قبل از اینکه ما برسیم دبیر علوم اجتماعی برای بچه صبحانه را آماده کرده بود. بچه ها در حال دریافت صبحانه و چایی بودند.

بچه ها از دیدن من  خوشحال شدند و فریاد کشیدند و مثل پروانه دور من می چرخیدند.از همه بیشتر محمد جواد و مرتضی که بازی فوتبال بهتری داشتند از دیدن من خوشحال بودند.

توضیحات:

من قبل هر کاری چند کلمه ای برای آنها صحبت کردم. می دانستم که آنها به حرفهای من گوش نمی کنند. چون دلشان برای بازی و پرسه زدن در محیط اردوگاه پرمی زد.

بچه ها با نظم درحالی که لیوان های خود را در دست داشتند برای دریافت چایی به سمت معلم اجتماعی می رفتند. در همین حال چشمم به مرتضی افتاد که در انتهای صف کلاس هفتم منتظر دریافت چایی بود.

او را صدا زدم و درحالی که کارت شناسایی خود را به او می دادم گفتم: با دبیر ورزش برو برای بچه ها وسایل ورزشی بگیر.

مرتضی پسر با استعدادی بود. اما پدرش فلج بود. بعد از یک تصادف کلاً زمین گیر شده بود تمام مخارج زندگیشان بر دوش مادرش بود. بعد از تصادف تحت پوشش خیریه قرار داشتند.

با خودم گفتم امروز مرتضی را به عنوان معاون یک روزه انتخاب کنم. بچه ها در حال صرف صبحانه بودند که مرتضی با وسایل ورزشی رسید. همین که به آلاچیق رسید بچه ها به سمتش هجوم بردند.

خلاصه این کتاب را برای تغییر شخصیت خود بخوانید پستی و بلندی زندگی

تقسیم کار:

دانش آموزان را بر اساس کلاس تقسیم و به کمک معلمین به سمت زمینهای بازی هدایت کردیم خیلی از بچه ها اصرار داشتند که من هم همراه آنها بروم. گفتم بعد از هماهنگی کارها می آیم.

اطراف من جز من و مرتضی و چند دانش آموز دیگر کسی نبود. بچه های دیگر را درگیر نظافت اطراف آلاچیقها و شستن فلاکس چای کردم و خودم به همراه مرتضی و دبیر حرفه به آلاچیق مربیان رفتیم.

مرتضی دوست نداشت که همراه ما بیاید. اما با اصرار من آهسته راه افتاد. در آن لحظه نمی شد از زیر نگاه تیز بین مرتضی خارج شد.

نمی دانستم چگونه شروع کنم که به روح لطیف او لطمه ای وارد نشود. من بایستی به نحوی اصولی نقش یک مربی را اجرا می کردم.

-: خب آقا مرتضی چه کار می کنی ؟ با درسهایت چطوری پسرم؟ اینها سوالاتی بود که دبیر حرفه پرسید. مرتضی آهسته جواب داد هیچی آقا درس می خونیم.

من پرسیدم: راستی حال پدرت چطوره پسرم. مرتضی جواب داد: مثل همیشه روی ویلچره آقا. من هم کمکش می کنم. خدا رو شکر زندگیمون می گذرد آقا. من نگاهی به دبیر حرفه کردم و نگاهی به مرتضی.

پاداش معاون یک روزه:

از دبیر حرفه پرسیدم پاداش دانش آموزی که برامون وسایل ورزشی می آورد چیست؟ دبیر حرفه به آرامی گفت: یک صبحانه عالی با من و معاون مدرسه است.

مرتضی سرش پایین بود و در برزخ رفتن یا ماندن گیر کرده بود. من گفتم:گل گفتی آقای کوکبی پاشم سه تا چایی بریزم که از دیشب هیچی نخوردم.

مرتضی بلند شد که چایی بریزد ولی من قبول نکردم. فقط اجازه دادم تا سفره را پهن کند. مقدمات که حاضر شد آقای کوکبی گفت که من صبحانه خوردم. شما را تنها می گذارم تا با آرامش و خیال راحت صبحانه بخورید.

من میرم پیش بچه ها واز آلاچیق خارج شد. با خروج آقای کوکبی فهمیدم مرتضی میلی به صبحانه ندارد. من یک لقمه نان و پنیر برداشتم و گفتم: آقا مرتضی دوست داری امروز توی اردو به من کمک کنی؟ مرتضی نگاهی به من انداخت. 

معاون یک روزه اردو:

من ادامه دادم: چون من قرار نبود امروز بیام اردو واسه همین هیچ امکانات و برنامه ای از قبل برای این اردو تهیه نکردم. اگه دوست داشته باشی که به من کمک کنی امروز، تو رو به عنوان معاون یک روزه خودم انتخاب می کنم.

اگه کارهایت را خوب انجام بدی علاوه بر یک اینکه پاداش می گیری. قول می دهم که اردوی بعدی هم مهمان ما باشی. به شرطی که مثل یک پسر خوب کارهایی را که بهت می سپارم درست انجام بدی و فقط به فکر بازی نباشی.

از زیارت عاشورا غافل نشوید. ما با چهار حکایت شیرین فواید زیارت عاشورا – (4 حکایت شیرین) را توضیح داده ایم.

مرتضی همانطور که لقمه درست می کرد نگاهی از سر شوق به من انداخت و گفت: یعنی خدایی من امروز معاون یک روزه اردو می شم. پس بچه های شورای دانش آموزی مثل معین و علیرضا چی میشن؟

اونا هم که توی اردو هستند. من گفتم: اونا به جای خودشان. بیشتر کار اونا توی مدرسه است.تو امروز معاون من باش و آنها هم با تو همکاری می کنند.

قبول مسئولیت:

مرتضی خوشحال شد و من چند لقمه با مرتضی صبحانه خوردم. در همین لحظه دبیر ورزش منو صدا زد.کارهای مربوط به اردوگاه را برای مرتضی توضیح دادم.

درحالی که از آلاچیق خارج می شدم گفتم: پسرم سیر که شدی سفره را جمع کن و کارهای که بهت گفتم انجام بده فقط یادت باشه از بازی خودت غافل نشوی. مرتضی سری تکان داد.

چند دانش آموز کنجکاو در اطراف آلاچیق رفت و آمد داشتند. آنها را صدا زدم و گفتم به همه دانش آموزان بگو بیان اینجا. چند دقیقه بعد بیشتر دانش آموزان دور آلاچیق ما جمع شدند.

بعضی ها خیلی ناراحت بودند چون از زمان تفریح و بازی شان گرفته می شد. بعد یک مکث کوتاه به همه گفتم. مرتضی با انتخاب من و دیگر دبیران به عنوان معاون یک روزه اردو انتخاب شد.

همه دانش آموزان موظف هستند که با ایشان همراه باشند. نگاه بیشتر دانش آموزان متعجبانه بود .مخصوصا اعضای شورای دانش آموزی.

در ادامه آقای کوکبی گفت: امروز همه باید به مرتضی در برنامه های اردو کمک کنند. یکی از بچه ها گفت: باشه آقا ولی بعد از اینکه با ما بازی کردید.

معاون یک روزه و بازی:

من گفتم خوب چه بازی دوست دارید انجام بدهیم همگی باهم گفتند: زو (همان کبدی) آنها به دو دسته تقسیم و محدوده بازی را برایشان مشخص کردم و بلافاصله بازی را شروع کردیم.

چند لحظه بعد اعضای شورای دانش آموزی رسیدند. به آنها گفتم: امروز برای انجام کارهای اردوگاه مرتضی دانش آموز کلاس هفتم را به عنوان معاون خودم انتخاب کردم و لازمه که بچه ها برای کارهایشان با او هماهنگی داشته باشند.

علیرضا که دانش آموز نهم و پسر فهمیده ای بود گفت: خوبه آقا کار ما امروز کمتر می شه و بیشتر می تونیم بازی کنیم. مرتضی تمام وقت بدنبال انجام کاری بود. اصلاً تمایلی به بازی نداشت.

برای تهیه میان وعده و چاشت دانش آموزان، چایی همکاران، تهیه ژتون نهار، و همچنین همکاری در برگزاری مسابقات ورزشی با دبیر ورزش کلی زحمت کشید. انگار توی وجودش از انتخاب به عنوان معاون یک روزه شادی موج می زد.

وقت نماز هم اولین دانش آموزی که برای نماز مهیا شد مرتضی بود.وقت نهار مرتضی با معلمین مدرسه ناهار خورد. مرتضی هم به کمک معلمین خود در تهیه غذا و جمع آوری ظروف و تمیز کردن سفره کمک یار ما بود.

عصر بعد از استراحتی کوتاه با دانش آموزان علاقه مند که مرتضی هم بین آنها بود، فوتبال بازی کردیم. مرتضی برای بازی منو به عنوان اولین بازیکن تیمش انتخاب کرد.تمام لحظات بازی پر از شادی و خنده بود.

بازگشت:

آن روز با تمام خاطرات خوبش به پایان رسید. غروب که شد، مرتضی تمام وسایل ورزشی را جمع و تحویل مسئول اردوگاه داد و کارت شناسایی منو تحویل گرفت. کارت در برگشت به مدرسه به من تحویل داد.

خیلی خوشحال شدم و به خاطر تمام زحمات از او تشکر کردم. من احساس سبکی می کردم و مرتضی احساس شادی و خوشحالی. وقتی به مدرسه رسیدیم مرتضی جعبه کمک های اولیه را به دفتر برد. مادرش در دفتر مدرسه منتظر ما بود.

برای درک برنامه ریزی اصولی در زندگی حتما مقاله 8 دلیل مهم برای برنامه ریزی اصولی را بخوانید.

مرتضی با دیدن مادرش با خوشحالی گفت: مامان من امروز معاون اردو بودم. مادر مرتضی با خوشحالی گفت: آفرین پسرم. امیدوارم که کارهاتو خوب انجام داده باشی.

یادآوری:

من و دیگر همکاران هم از مادر مرتضی به خاطر این همه تلاش و تربیت خوبش تشکر کردیم و برای قدردانی بیشتر و اینکه این اردو خاطره ی خوشی در ذهن مرتضی باشد به سمت کمد جوایز رفتم.

مرتضی را صدا زدم تا خودش از جوایز آنجا برای خودش هدیه ای انتخاب نماید. وقتی همه رفتند.دبیر علوم که خستگی از چهره اش می بارید گفت: خوب ایده ای را انتخاب کردی.

فکر نمی کردم به این خوبی جواب بده. واقعا یه عنوان یه معاون یک روزه عالی بود. من گفتم: از شناختی که از اون داشتم یقین داشتم که از عهده کارها بر می آید.

به این فکر می کردم که بارفتن دانش آموزان خوبی مثل اعضای شورای دانش آموزی در سال آینده می توان به مرتضی برای عضویت در شورای دانش آموزی امیدوار بود.

همکاران که با هم خداحافظی می کردند من یادداشتی روی میزم گذاشتم تا این موضوع را فردا به اطلاع معاون پرورشی و مرتضی برسانم.

نوشته : غلامرضا اسدی

نوشته اولیه اردیبهشت ماه 1382

بازنویسی نهایی: تیر ماه 1389

برتراندیش

 

 

بازدیدها: 108

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

درباره وبگاه برتراندیش

کار رسانه‌ای جدید سه شرط لازم دارد: کوتاهی، سادگی و جذابیت‌. شاید بپرسید: چگونه مخاطب را درگیر نمایم؟ می گویم: اول خودت را جای مخاطب بگذار. اگر زبان او را فهمیدی، آنوقت هر کجای دنیا کار کنی می‌توانی روی مخاطب تاثیر بگذاری.

برتراندیش جهت افزایش آگاهی‌ مخاطبان خود برای زندگی بهتر در پرتو الطاف الهی تلاش می کند.

پیمایش به بالا