مراسم صبحگاه:
سربازان همه به صف ایستاده بودند. همه چشم ها به دهان فرمانده پادگان بود. به فرمان فرمانده مراسم صبحگاه آغاز شد. مراسم آن روز یک راز داشت. راز مراسم صبحگاه چه بود؟ آن روز سرباز جوان برای قرائت قرآن جلو رفت و فرمانده جایگاه دستور خبردار صادر کرد.
همه خبردار ایستادند. بعد از قرائت قرآن فرمانده اردوگاه دستور رژه داد. سرباز جوان به سمت یگان خود گام برداشت. چهرهاش خسته و خواب آلود بود. اما مجبور بود در آن زمین خاکی در مراسم رژه شرکت کند. انگار آن مراسم صبحگاه در خودش راز مهمی داشت.
بعد از اجرای مراسم صبحگاه وقت نظافت و صرف صبحانه شد. سرباز جوان آهسته و خواب آلود به سمت خوابگاه شماره چهار راه افتاد. تمایلی به صبحانه نداشت. خیلی دلش میخواست که بخوابد.
سرپرستی مراسم شب قبل گرچه برایش شیرین بود اما خستهاش کرده بود. با لباس نظامی به روی تخت رفت و دراز کشید. سر و صداهای اطراف همچون لالایی بود برایش. بخواب رفت.
خوابگاه:
بعد از مراسم صبحگاه در پادگان شور و هیجان یک روز دیگر شروع شد. پادگان نظامی یک انبار متروکه ادارۀ راهسازی بود. در وسط پادگان کنار چاه عمیق یک استخر زیبا قرار داشت اما آبی در آن نبود و سمت راست و شمال شرقی اردوگاه روستای کوچکی قرار داشت که در دل کویر برهوت میدرخشید. پادگان هیچ حفاظی به جز خاکریزهای قدیمی نداشت. در سمت شمال غربی پادگان مقدار زیادی ادوات و ماشین آلات راهسازی خراب همچون انبار آهن خود نمایی میکرد.
گرمای هوای صبحگاهی نیمه مرداد سقف گالوانیزۀ خوابگاه را گرم و گرمتر کرده بود و این گرما عرق بر تن سرباز جوان نشاند. سرباز آهسته جابجا شد. همهمۀ دیگر دوستانش او را هوشیارتر کرد. چشمانش را باز کرد. دستی او را تکان میداد. رضایی، رضایی، پاشو از بلندگو صدا زدند. باید برای تحویل پست، اسلحه بگیری. بلند شو دیگه ظهر شد.
رضایی خسته از مراسم صبحگاه، با بیمیلی بر روی تخت طبقه دوم نشست حسابی عرق کرده بود نگاهی به اطراف انداخت. آسایشگاه خالی شد و فقط مامورین نظافت تختها را مرتب و آسایشگاه را نظافت میکردند.رضایی پایین پرید، کمی خودش را باد زد تا گرمای بدنش کاهش پیدا کند. صدایی بلند فریاد زد.
دردسر:
– هی سرباز، تختت باید آنکارد باشه. امروز فرمانده و معاون اردوگاه برای بازدید میان فهمیدی؟ سرباز رضایی جواب داد: باشه بابا اینم آنکارد و شروع به مرتب کردن تخت خودش کرد. هنوز کارش تمام نشده بود که از بلندگوی اردوگاه اسم خودش را شنید.
محصول جدید آموزشی سایت: بسته کامل کاربرگ ها
– سرباز رضایی سرباز یگان ویژه امداد جهت نگهبانی به پاسدار خانه.
رضایی با عصبانیت گفت: لعنتی بازم نگهبانی، بابا هنوز از دیشب خستهام بخدا. و یاد شب قبل افتاد صدای درونش او را نهیب میزد. مرد حسابی تو کارهای دیشب را برای خدا انجام دادهای نه برای خودنمایی، تو چراغ مجلس امام حسین (ع) را روشن کردهای، اینقدر منت نذار، در همین افکار بود که به درب اسلحه خانه رسید. سرباز اسلحه خانه شمارهاش را پرسید و اسلحه او را تحویل داد. رضایی به راه افتاد. با شنیدن نام خودش ایستاد.
- – سرباز رضایی، سرباز رضایی. درجه دار انبار اردوگاه بود که او را صدا می زد.
- – بله قربان: پتوهای مراسم دیشب را چه کار کردی، تحویل دادی؟
- – سرباز جوان به فکر فرو روفت. نه قربان، داخل مسجد هست. درب مسجد هم قفله. الانم آماده باش هستم. باید پست را تحویل بگیرم تا ظهر برایتان می یارم انبار.
- – نمیشه سرباز، باید همین الان تحویل بدی، چون من دارم میرم مرخصی. برم تا 10 روز دیگه هم نمیام. این را گفت و به سمت انبار حرکت کرد.
آماده باش:
رضایی مات و مبهوت رفتن او را نظاره کرد.چارهای نداشت بایستی خودش را به پاسدارخانه معرفی میکرد و بعد با اجازه سرپاس بخش بدنبال این کارها میرفت. گرمای شدید کویر در همان آغاز صبح خود نمایی میکرد و خبر از روزی گرم و داغ برای سربازان داشت. خستگی، گرسنگی و از همه مهمتر تشنگی او را آزار می داد.
به پاسدارخانه رسید خودش را معرفی کرد. سپس در جایگاه سربازان نشست. چشمش به هاشم دوست هم خدمتیش افتاد. هاشم با آن چهره گندم گون سیه چرده و تیک عصبیش مثل همیشه سرش را آهسته به چپ و راست حرکت میداد. سلام کرد. هاشم جوابش را داد. پرسید: آب برای خوردن داری؟ هر چه گشتم آب سرد پیدا نکردم. هاشم گفت: نه ندارم. منهم به تانکر یخ سر زدم اما سربازهای خوابگاه یک و دو همان دیشب یخها را دزدیدند.
اگر اهل مطالعه هستی پیشنهاد می کنم خلاصه 24 کتابو در چله کتابخوانی گوش کنی
بی آبی:
چهره رضایی درهم شد. لبهایش خشکیدهتر به نظر میرسید. تشنگی و عطش روحیهاش را منقلب کرده بود. دوباره احساس خواب به سراغش آمد. یعنی میتوانست تا غروب آفتاب و رسیدن محموله ی یخ از شهر صبر کند. سرش گیج رفت.
پاشو برو فروشگاه شاید یه خوردنی خنک پیدا کنی. محمود یکی از سربازان آماده این حرف را بیان کرد. رضایی بلند شد و به سمت هاشم رفت میدانست که نمیتواند اسلحهاش را تحویل دهد. چون عدم حضور در هنگام پست نگهبانی باعث تنبیه نظامی و بازداشتش میشد. اسلحه را به هاشم داد. سپس گفت: میروم فروشگاه تا ده دقیقه دیگر بر میگردم. اگه کسی اومد مخصوصاً پاس بخش امروز بگو رفته دستشویی. چیزی نمیخواهی واست بگیرم.
هاشم همانطور که اسلحه را میگرفت، گفت دو نخ سیگار هم برای من بخر. رضایی گر چه خسته بود اما دوان دوان به سمت فروشگاه که در کنار استخر خالی از آب بود حرکت کرد. وارد فروشگاه شد. سر پاس بخش آن روز یک استوار تازه کار بود. سرکار استوار لهجه عجیبی داشت و هاشم همیشه ادایش را در میآورد.
محصول جدید سایت: کاربرگ های نشانه ها برای شما معلم پایه اول ابتدایی مشکل گشا خواهد بود.
فرمانده دسته:
استوار تا سرباز جوان را دید با تعجب پرسید: سرکار رضایی شما اینجا چه کار میکنی؟ مگر شما الان آماده باش نیستی. رضایی بدون اینکه خودش را ببازد گفت: قربان چند تا آب میوه سفارشی را برای بچهها میخوام ببرم اگه دوست دارین برای شما هم بگیرم.
استوار از این رفتار رضا یکه خورد و اصلاً توقع این دعوت دوستانه را نداشت. بنابراین با اکراه گفت: نه من الان صبحانه خوردم. خیلی ممنون شما هم زودتر برگردید سر پستتون و از فروشگاه خارج شد. رضایی درحالی که از رفتن او خوشحال بود رو به فروشنده کرد و با لهجهی سرکار استوار گفت: قربان 2 تا آب میوۀ سرد و خنک و دو عدد نخ سیگار لطفا. سربازان فروشگاه همه نیشخندی به این رفتار سرباز زدند. رضایی هر دو آب میوه را نوش جان کرد. اما عطش او بر طرف نشد.
شب قبل:
در راه برگشتن به پاسدارخانه بود که درجه دار انبار او را صدا زد سرکار رضایی بابا برو پتوها را بردار بیار من برم مرخصی دیگه کسی اونا رو ازت تحویل نمیگیره اونوقت پای خودت گیره پسر جان! سرباز رضایی مجبور شد مسیر حرکتش را به سمت نمازخانه کج کند دلش شور میزد. بیشتر از این میترسید که هاشم با آن تیک عصبی گردنش از اسلحه او یادش برود و سرپاس بخش و یا کس دیگری اسلحه او را بردارد.
با عجله به سمت مسجد گام برداشت. قفل درب چوبی را باز کرده و وارد اتاقی که حدوداً با پنج فرش دوازده متری میشد آن را فرش کرد شد. هنوز بوی رنگی که به تازگیزده بودند به مشام میرسید. ساعت حدوداً 9 صبح بود و گرمای هوا مسجد را بینهایت داغ کرده بود.
تحویل پتو:
سرباز رضایی میدانست که بایستی تنهایی این پتوها را تحویل بدهد. حدوداً 35 پتوی تازه و مرتب. دستی به پتوها کشید و یاد پتوی پاره خودش که در همین محوطۀ نمازخانه پاره شده بود افتاد. خیلی دلش میخواست یکی از آنها را برای خودش بردارد اما دوست نداشت در امانت خیانت کند.
چون فرمانده پادگان قول داده بود به کسانی که پتوهایشان پاره و کثیف است پتوی نو بدهد و او از این میترسید که عدهای بخواهند خود شیرینی کرده و کار او را گزارش بدهند و این به اعتبارش لطمه میزد. سرباز جوان خوب میدانست که مراسم عزاداری شب های قبل اعتبار ویژهای برایش باز کرده است و همه به دیدۀ احترام به او مینگریستند.
خستگی مراسم دیشب و مراسم صبحگاه امانش را بریده بود. اما سرباز رضایی غمگین نبود. درب نمازخانه را قفل زد. دوازده پتو را بدوش کشید و راه افتاد. مسیر شمال غربی تا انباری پادگان را که حدود یک کیلومتر میشد در آن گرمای صبحگاهی عرق ریزان 3 بار رفت و آمد.
بعد خستهتر و تشنهتر به سمت پاسدارخانه حرکت کرد. از زمانیکه او پاسدارخانه را ترک و به دنبال کار خود رفته بود 40 دقیقهای میگذشت. وارد اتاق که شد منشی پاسدارخانه رو به رضایی کرد و گفت: سرباز رضایی سرپاس بخش با شما کار دارد؟! منتظر باش الان میآیند.
مقاله: فواید زیارت عاشورا – (4 حکایت شیرین) را حتما بخوانید
اسلحه گم شد!
رضایی به سمت سکوی سربازان آماده حرکت کرد. هیچکس آنجا نبود. از هاشم هم خبری نبود. اسلحهای هم دیده نمیشد. سرباز رضایی کمی ترسید. رفت داخل اتاق کانتینر از منشی و چند سرباز دیگر که آنجا بودند پرسید: هاشم را ندیدید؟ آنها با سر اشاره کردند نه …
رضایی تمام کانتینر پاسدارخانه را گشت اما هیچ اثری از هاشم و اسلحه نبود. اضطراب سرباز رضایی بیشتر شد. ناگهان چشمش به محمد افتاد. محمد یکی از بچههای گروهان خودشان بود که برای بازداشتی های روی پشت بام دژبانی آبمیوه میبرد. او را صدا زد و از هاشم پرسید. محمد گفت: هاشم الان تو فروشگاهه داره چیزی میخوره؟ رضایی پرسید. همراهش اسلحه هم بود، محمد گفت: نه من که چیزی ندیدم شاید اسلحه را توی آسایشگاه گذاشته باشه.
برگشت به سمت کانتینر پاسدارخانه. هاشم را دید که بیخیال روی صندلی نشسته بود. اما اسلحهای همراهش نبود. سرش همچنان به چپ و راست حرکت میکرد. تا رضایی را دید خیلی آهسته گفت: متاسفم و رضایی اصل قضیه را فهمید. هاشم ادامه داد: داشتم کمی آب میخوردم اسلحهها را روی صندلی بود وقتی برگشتم دیدم یک نفر پشت کانتینر پنهان شد. دویدم دیدم سرپاس بخش اسلحه من و تو را برداشته و الان زیر میز منشی پاسدارخانه گذاشته است. بعد هم رفت از دست من و تو شکایت کرد.
کو اسلحه؟
رضایی با خودش گفت: از هر چه ترسیدم به سرم آمد. و با دو دست سرش را محکم گرفت. هنوز در افکارش غوطه ور بود که بلندگوی پادگان آنها را صدا زد. سرباز رضایی و سرباز ساعی جمعی گروهان امداد و ادوات به اتاق فرماندهی گروهان چهارم.
رضایی و هاشم به همدیگر نگاه کردند و آهسته از پاسدارخانه به سمت اتاق فرماندهی گروهان چهارم راه افتادند. هاشم رو به رضایی کرد و با لهجهای که به قیافهاش نمیخورد گفت: راستی فرمانده گروهان چهارم جناب سروان یک دنده است. سربازها به فرمانده گروهان چهارم لقب یک دنده داده بودند. که بدون پرسش و پاسخی هر کسی خطایی می کرد را از سه تا هفت روز بازداشت می کرد.
هاشم ادامه داد: اگه بنویسه کارمون تمومه. کمِ کمِش سه روز بازداشتیم. یادته روز دوم خدمت محمودی، اونو بازداشت کرد. رضایی یادش آمد که چطور محمودی بخاطر عدم آشنایی به قوانین نگهبانی در روز دوم خدمتش در این گروهان به بازداشتگاهی رفت که خودش نگهبان آن بود. سرباز رضایی با خوشحالی گفت: جناب سروان یک دنده امروز مرخصیه. دیروز با جانشینش جناب سروان میرزائیان تغییر پست داد. هر دو خوشحال راهی دفتر فرمانده گروهان شدند.
مقاله 8 دلیل مهم برای برنامه ریزی اصولی را حتما بخوانید.
فرمانده گروهان:
با اجازه منشی گروهان هر دو وارد اتاق فرمانده شدند سروان میرزائیان به همراه فرمانده گروهان سوم و چند درجه دار دیگر در حال بررسی پروندههای کاری بودند. سرپاس بخش جوان هم در حالی که زانوی راستش را با دستش قلاب کرده بود روی صندلی خیلی مغرورانه نشسته بود تا چشمش به رضایی و هاشم افتاد دستش را رها کرد و بلند شد و گفت: اینهم دو سرباز شلوغ و بینظم که هر دو اسلحههایشان را گم کردهاند.
سروان میرزائیان انگار که حرفهای استوار را نشنیده باشد رو به سرباز رضایی کرد و گفت: به به آقای رضایی خسته نباشی جوان. دیشب دیدم که حسابی زحمت کشیدی. دستت درد نکنه که واقعاً سنگ تمام گذاشتی. انشاء ا… خدا قبول کند و بعد رو به استوار کرد و گفت: خب سرکار استوار شما چی گفتی ها! و سرکار استوار انگار سنگ روی یخ شده بود. نگاهی به سروان کرد و گفت: قربان اینها اسلحههایشان را گم کردهاند.
سروان میرزائیان رو به رضایی کرد و با تعجب پرسید: سرکار استوار راست میگه رضایی؟ رضایی خوشحال از اینکه برگ برنده توی دستشه، سیر تا پیاز تمام حوادث را برای سروان تعریف کرد. صحبت رضایی که تمام شد چهره سروان درهم رفت. نگاهی به استوار کرد. با کمی عصبانیت گفت: استوار هر چه سریعتر اسلحۀ این دو سرباز را تحویل بدهید. گزارشش را برای من بیاورید.
دستور فرمانده:
استوار که هیچگاه فکر نمیکرد در چنین مخمصهای گیر بیفتد و در مقابل آن جمع درجه دار نظامی این چنین با او برخورد شود در حالی که حسابی عرق کرده بود گفت ولی قربان اینها ترک خدمت کردهاند. سروان میرزائیان با شدت تمامتر گفت همین که گفتم.
سرباز رضایی گرچه خوشحال بود که تا چند دقیقه دیگر به اسلحه خود میرسد اما از این رفتار استوار سخت در تعجب بود. در راه برگشت در حالی که از وسط بلوار پادگان میگذشتند. سرکار استوار رو به رضایی کرد و پشت بام دژبانی را که بازداشتگاه سربازان در فضای باز بود نشان داد و گفت: امروز تو را برای یک هفته به این بازداشتگاه میفرستم تا این قدر گستاخ نباشی. سرباز رضایی گفت: خداوکیلی چه رازی هست که بازداشتگاه رو بردن روی پشت بام نگهبانی اونم تو کویر، چله تابستون.
استوار پاسخ داد: واسه اینکه کله پوکت آفتاب بخوره بپزه شاید آدم شی! اسلحه تو گم نکنی. سرباز رضایی با خنده گفت: سرکار استوار شوخی نکن ترا به خدا بیا بریم اسلحه مان را بده و راحتمان کن دیگر. وقتی به پاسدار خانه رسیدند سرکار استوار با خشم نگاهی به سرباز جوان کرد و دستور داد که اسلحه آنها را تحویل دهند.
مقاله چهارشنبه سوری از خرافه تا واقعیت را حتما بخوانید.
لحظه ورود:
رضایی و هاشم با تحویل اسلحه و شمارش گلولهها خوشحال شدند اما همین که برگشتند سرکار استوار را ندیدند. هر دو روی سکوی نگهبانی نشستند. ده دقیقه گذشت. دوباره بلندگوی پادگان اسم هاشم و رضایی را صدا کرد.
– سرباز رضایی و هاشم به اتاق فرماندهی پادگان. هر دو سرباز نگاهی به هم انداختند بلند شدند و اسلحهها را تحویل اتاق نگهبانی دادند. یکی از سربازان گفت: شما امروز چه کار کردید که همش اسم شما را از بلندگو پخش میکنن؟ هردو شانههایشان را بالا انداختند.
چند دقیقه بعد در اتاق فرمانده پادگان بودند. با اجازۀ منشی فرمانده وارد اتاق فرماندهی شدند. روبروی درب ورودی میز جناب سرگرد قرار داشت و سمت چپ اتاق چند دست مبل. سرباز رضایی و هاشم با ورود به اتاق سرگرد، سرکار استوار را دیدند که روی یکی از مبلها با حالتی غرور آمیز نشسته بود. به نظر می رسید که بین سرکار استوار و فرمانده پادگان قرابتی وجود داشته باشد.
دفتر فرمانده گردان:
چیدمان اتاق فرمانده نظم خاصی داشت. گرچه زیبایی این چیدمان دلنواز بود اما چیزی که بیشتر حس دو سرباز را فعال کرده بود نسیم سرد کولر گازی بود. سردی و خنکی کولری گازی که سمت راست بود تن خیس عرق کرده هر دو سرباز را نوازش می داد. هر دو، دوست داشتند که اصلا از آن اتاق خارج نشوند. چند دقیقه با سکوت گذشت. هر دو به حالت خبردار ایستاده منتظر دستور فرمانده بودند. فرمانده نامه هایی را امضاء میکرد.
رضایی با خودش فکر می کرد: هر روز توی مراسم صبحگاه اذیت می شیم. همیشه هم که از گرما می پزیم. درحالی که این فرمانده اینجا همیشه داره از سرما یخ میزنه. اینا رو ببین. بعد ادامه داد فرمانده ای گفتند افسری گفتند سربازی گفتند کجایی عزیز.
در همین افکار بود که جناب سرگرد فرمانده اردوگاه رو به سربازرضایی کرد و گفت: خب سرکار رضایی، پست نگهبانی را ترک میکنی؟ رضایی لبخندی زد و گفت: نه بخدا قربان و در چند جمله اصل قضیه را تعریف کرد. سرگرد گفت: پس اسلحهات را پیدا کردی، رضایی و هاشم گفتند بله قربان الان در اتاق پاسدارخانه است. تحویل منشی دادیم.
اگر در زندگی درگیر پستی و بلندی شده اید حتما مقاله پستی و بلندی زندگی را مطالعه نمایید.
خشم فرمانده:
جناب سرگرد همین که حرف رضایی تمام شد با عصبانیت گفت: سرباز رضایی فلسفه بافی نکن و سپس ادامه داد. من نمی دونم این چه رازیه که شما توی مراسم صبحگاه نیستی؟ مثلا همین امروز. شنیدم امروزم در مراسم صبحگاه شرکت نداشتی؟
سرباز رضایی حسابی خندهاش گرفت به طوری که نتوانست خودش را نگه دارد. سرگرد پرسید: به چی میخندی سرباز؟ مگه من حرف خنده داری زدم؟ رضایی با همان خنده گفت: نه قربان شما حرف خنده داری نزدید. اما اشتباه به عرضتان رساندهاند. درسته که من در صف صبحگاه حضور نداشتم اما من امروز صبح در چند قدمی شما به عنوان قاری قرآن مراسم صبحگاه، قرآن را قرائت کردم.
جناب سرگرد، فرمانده پادگان با شنیدن این پاسخ خشکش زد. از اینکه نسنجیده این حرف را زده بود خجالت کشید. دستش را دراز کرد و مگس کش خودش را از روی میز برداشت و در حالی که وانمود میکرد بدنبال مگسی می گردد چند بار آنرا در هوا تکان داد. اکنون راز صبحگاه برملا شد.
سرکار استوار هم که برای بار دوم دسته گل به آب داده و در مقابل جناب سرگرد هم سنگ روی یخ شده بود خودش را جمع و جور کرد و از خجالت سرش را پایین انداخت. فرمانده پادگان برای خلاصی از این وضعیت دستور داد تا هر دو سرباز از دفترش خارج شوند. رضای و ساعی گرچه تمایلی به خروج نداشتند اما هردو بیرون شدند.
پایان:
با خروج از اتاق فرماندهی گرمای محوطه پادگان خودش را به رخ آنها کشید. سرباز رضایی اولین چیزی که دید میدان مراسم صبحگاه بود. هاشم گفت: ای کاش همون تو میموندیم چه قدر خنک بود نه. سرباز رضایی در حالی که در ذهنش از مراسم صبحگاه تا آن لحظه را مرور می کرد گفت: آره ای کاش می موندیم. ولی از همه جالبتر می دونی چی بود؟ و خودش جواب داد: قیافه سرکار استوار بود نه !! هاشم گفت: داشت واسمون کلاس میذاشت. من گفتم: صبحگاه امروز واسه خودش یه راز بود. منشی فرمانده رو به هردو نفر کرد و گفت اینم برنامه شما واسه امروز. به برنامه فرمانده نگاه کردند. نوشته بود تا ظهر مقابل اتاق فرمانده قدم بزنید. هر دو از ته دل خندیدند.
نویسنده: غلامرضا اسدی
نوشته اولیه: سال 1392 بازنویسی نهایی: سال 1400
تذکر: هرگونه اقتباس به هر نحوی بدون اجازه نویسنده ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد.
بازدیدها: 89
4 دیدگاه دربارهٔ «راز مراسم صبحگاه (یک داستان واقعی)»
بسیار جذاب و خواندنی بود.
ممنون از لطف شما از اینکه به سایت ما سر زدید از شما سپاسگزارم
سلام داستان جالبی بود. من پارسال سرباز بودم اینقدر سختی نداشتم. اصلا نگهبانی نداشتم چون راننده آمبولانس بودم. یادش بخیر روزهای سختی بود اما الان واسم خاطره شده است.
ممنون که آن داستانو به اشتراک گذاشتی
با سلام و عرض ادب و سپاس از حضور شما در این سایت از اینکه این مطلب برای شما مفید بود خوشحالیم. امیدوارم باز هم شما را ببینیم و از نظرهای مفید شما بهره مند شویم.